پنج شنبه
امروز یک پنجشنبه ی بهاری بود و من مدرسه نداشتم. می خواستم صبح یه کم بیشتر بخوابم آما " یل تا " از 7 صبح بیدار شد و یه راست رفت نشست پشت در و با زبان بی زبانی به ما فهموند که می خواد بره بیرون. خلاصه هر چی تلاش کردم که مانع بشم و بخوابونمش نتونستم و اون خودشو رسوند به مامان بزرگش تو هال. منم بیدار شدم و به اموراتش رسیدم و با هم رفتیم خونه اون بابا بزرگ ( بابای بابا). وقتی رسیدیم دم خونه با دیدن زنگ آیفون از خود بیخود شد و می خواست خودشو از کالسکه پرت کنه بیرون. تو حیاط کلی با بابا بزرگ و مامان بزرگ بازی کرد و اصلا هم حاضر نبود بیاد بالا. بعد که رفتیم بالا چشمش افتاد به خودکار فشاری بابا بزرگ که رو جدول روزنامه بود. اونو ورداشت و ش...