یل تایل تا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

ماجراهای یل تا

جشنواره گل و گلاب گیری - گیلده

1390/3/4 17:26
نویسنده : مامان یل تا
772 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان،هفته گذشته دیگه مدرسه تموم شد و فقط مونده چند تا مراقبت امتحان.هورا

بعد از ظهر چهارشنبه هفته قبل رفتیم خونه خودمون رشت. باباجون رمضان و مامان جون معصومه هم با ما اومدن. بعدش من و تو وبابایی رفتیم برات کفش بخریم اما تو هی نق زدی و اصلاً نزاشتی که کفش هارو پات کنیم. ما هم منصرف شدیم. صبح پنج شنبه هم مامان جون اشرف و دایی جمشید اومدن که بریم گیلده. اونا زودتر رفتن ما هم ساعت 10:30 راه افتادیم. حدود یه ساعتی راه بود. تقریباً شلوغ بود. واسه همین نزدیک یه مدرسه جلو ماشین رو گرفتن و گفتن باید بقیه راه رو پیاده بریم. بابا ماشین رو پارک کرد. تو رو بغل کرد و رفتیم. حدود 1 کیلومتری پیاده رفتیم تا رسیدیم. یه جایی رو داربست زده بودن و صندلی چیده بودن. ما که رسیدیم دایی جمشید رو دیدیم. بعد رفتیم یه جایی پیدا کردیم و نشستیم. ما که رسیدیم داشتن برنامه آکروبات(لافند بازی خودمون) اجرا می کردن. یه گروه محلی هم آهنگ مخصوص این برنامه رو می زدن. تو هم با شنیدن آهنگ طبق معمول شروع کردی به نی نای نای. بعدش وقت ناهار شد و برنامه ها رو تعطیل کردن. با اونکه از چند روز قبلش مامان جون با میراث فرهنگی هماهنگ کرده بود و اونا هم گفته بودن که مثلاً ما میهمان مراسم هستیم و پذیرایی انجام می دن، اما اونقدر برنامه ریزی و مدیریت مراسم ضعیف بود که ما موندیم بی غذا. حالا شانس آوردیم مامان جون اشرف یه خورده غذا آورده بود با خودش، از طرف دیگه هم یه قصابی صحرایی هم اونجا بود که کباب می داد. خلاصه نهار خوردیم. برنامه های بعد از ظهر هم با کلی تاخیر شروع شد. یه چند نفری سخنرانی کردن. بعد اون باز آکروبات(لافند بازی) بعدش هم برنامه کشتی گیله مردی که بابایی و دایی جمشید منتظرش بودن. اما از کشتی گیر خبری نبود. یه چند تا رزمی کار رو آورده بون که مثلاً کشتی بگیرن اما فقط نمایش کشتی بود. بابایی هم کلی خورد تو ذوقش. بعد کشتی هم بنامه "عروس گوله" اجرا شد که اونم چندان جالب و کامل نبود. حدودای ساعت چهار بود که دیدیم هم تو خسته شدی هم باباجون. واسه همین هم برگشتیم. با ماشین دایی جمشید اومدیم تا کنار ماشین خودمون. بعد خداحافظی کردیم، اونا رفتن کلاچای ما هم اومدیم خونه. خونه که رسیدیم حسابی همه خسته بودیم. من بردمت تو اتاق بخوابونمت که خودمم خوابم برد. یهو بیدار شدم دیدم ساعت 11 شبه. بابایی هم همونجا تو حال خوابش برده بود. منم اومدم پیشت و خوابیدم. صبح بابایی رفته بود نون بگیره که اومد گفت فکر می کنه خونه آقای اختری رو آب ورداشته. آخه از سقف پارکینگ آب می چکه و از تو خونشون هم صدای شیر آب میاد. در هم که زده کسی جواب نداده. صبحونه خوردیم. بعد بابایی با یکی دوتا از همسایه ها رفتن که یه فکری واسه خونه آقای اختری بکنن. آخه هر چی به گوشیش زنگ می زدن جواب نمی داده. بعد با آتش نشانی تماس می گیرن که اونهام می گن به ما مربوط نیست زنگ بزنین 110. اینام نردبون می زارن، شیشه پنجره رو می شکنن می رن تو. می بینن که شیلنگ ماشین لباسشویی در اومده و آب تمام زندگیشونو ور داشته. بنده های خدا کلی دلم براشون سوخت. ساعت 11 هم خودشون اومدن و تا غروب داشتن آب می کشیدن از تو خونه.

عصر جمعه هم رفتیم انزلی. مجتمع کاسپین. اما قبلش یه کشف خیلی بد کردیم. بابایی دیروز که می خواستیم از گیلده بیایم دوربین رو یادش رفته بوده ور داره و اینجوری بود که دوربینمون گم شد.حسابی حالمون گرفته شد.افسوس

صبح شنبه هم رفتیم واست یه کتونی خوشگل گرفتیم.

 

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله فائزه
25 بهمن 90 18:35
جان خاله به مامان بگو دوربین فورگت نشه