یل تایل تا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

ماجراهای یل تا

واکسن 18 ماهگی

امروزیل تا واکسن 18 ماهگیش رو زد. صبح من رفتم مدرسه، باباش ساعت 12 اومد و با مامان معصومه بردنش واسه واکسن. اونجا هم ظاهراً اولش بی  سروصدا بوده، اما بعد از این که واکسن پاشو می زنن، حسابی جیغ و داد راه میندازه. اونقده گریه می کنه که نزدیک بوده غش کنه که باباش کلی می ترسه. بعدش هم اومدن مدرسه دنبال من. از پنجره کلاس دیدمشون و اومدم بیرون. دیدم دست مامان جونشو گرفته و اومده تو راهرو مدرسه. بچه ها هم که منتظر چنین چیزایی حسابی سروصدا راه انداختن. اومدیم خونه. "یل تا" انگار نه انگارکه واکسن زده. حسابی شیطونی کرد و یه دور هم با همه کشتی گرفت. نهار خوردیم و خوابیدیم. غروب که پا شدیم دیدم موقع راه رفتن بیچاره بچه ام لنگ می زنه. خیلی دلم برا...
23 آبان 1390

عكس هاي جديد يل تا

   يل تا و بهاره يل تا و مامان تو حياط خونه باباجون يل تا رو ايون خونه باباجون يل تا كنار دريا يل تا سوار بر كاميونش تو خونه يل تا سوار بر كاميونش تو حياط خونه باباجون ...
17 تير 1390

جشن تولد یل تا

این چند وقت یه کم سرمون شلوغ الکی بود و نتونستم مطلب جدید بنویسم. جمعه 13 خرداد واسه "یل تا" جشن تولد گرفتیم. آخه هم دایی افشین اینا بودن هم عمه حمیده. از یکی دو روز قبلش منو باباش مشغول تدارکات جش شدیم. کیک سفارش دادیم، گوشت و مرغ گرفتیم، میوه گرفتیم و لوازم تزئین رو. شب قبلش خونه بابام اینا رو با کمک زن دایی معصومه و دایی افشین و باباجون تزئین کردیم.این وسط فقط طفلکی محمد چون پمپ بادمون رشت جا مونده بود، مجبور شد حدود 40-50 تا بادکنک رو خودش باد کنه. صبح جمعه هم از صبح مشغول تدارکات شدیم. خاله فخری هم زحمت کشیده بود اومده بود کمک. محمد نشست گوشتا رو واسه کباب آماده کرد. منم زیتون و سایر مخلفات رو آماده کردم. بعد از ظهر هم خاله قمر اینا اوم...
5 تير 1390

چند تا عکس از " یل تا"

الان حدود یه هفته هست که ما دوربین نداریم. واسه همین چند تا از عکس هایی که با موبایل گرفتم رو می زارم. تا پنج شنبه بریم یه دوربین جدید بگیریم. " یل تا" در حال باغبانی تو حیاط بابا جون "یل تا" در حال نی نای نای تو بغل باباش ...
4 خرداد 1390

جشنواره گل و گلاب گیری - گیلده

عزیز دل مامان،هفته گذشته دیگه مدرسه تموم شد و فقط مونده چند تا مراقبت امتحان. بعد از ظهر چهارشنبه هفته قبل رفتیم خونه خودمون رشت. باباجون رمضان و مامان جون معصومه هم با ما اومدن. بعدش من و تو وبابایی رفتیم برات کفش بخریم اما تو هی نق زدی و اصلاً نزاشتی که کفش هارو پات کنیم. ما هم منصرف شدیم. صبح پنج شنبه هم مامان جون اشرف و دایی جمشید اومدن که بریم گیلده. اونا زودتر رفتن ما هم ساعت 10:30 راه افتادیم. حدود یه ساعتی راه بود. تقریباً شلوغ بود. واسه همین نزدیک یه مدرسه جلو ماشین رو گرفتن و گفتن باید بقیه راه رو پیاده بریم. بابا ماشین رو پارک کرد. تو رو بغل کرد و رفتیم. حدود 1 کیلومتری پیاده رفتیم تا رسیدیم. یه جایی رو داربست زده بودن و صندلی ...
4 خرداد 1390

واکسن یک سالگی

هفته قبل "یل تا" رو بردیم پیش دکتر تدبیر واسه کنترل ماهانه، وای به محض اینکه چمشش به دکتر افتاد یک شلوغ بازی راه انداخت که نکو. چنان گریه ای می کرد و چنان جیغی می کشید که من و باباش مات و مبهوت شدیم. نمی دونم چرا نسبت به دکتر چنین واکنشی نشون می ده. موقع وزن کردن هم یقه دکتر رو گرفته بود، که دکتر بهش می گفت یقه مو ول کن. فردای تولدش هم بابا مامان محمد اومدن مدرسه دنبالم و بردیمش واسه واکسن. اونجا هم موقع واکسن شلوغ بازی در آورد اما وقتی اومدیم تو ماشین شروع کرد به نی نای نای. شبش هم چون دایی افشینش اینا می خواستن این هفته برن عسلویه و ممکن بود واسه تولدش نتونن بیان یه تولد کوچولو هم براش خونه بابا اینا گرفتیم. البته یه تولد مشترک با بهاره. ...
28 ارديبهشت 1390